خیلی وقت بود ازش بی خبر بودم،
یه چند ماهی می شد،
مثل اینکه ازم خسته شده بود،
دیگه سراغم رو نمی گرفت،
می گفت برف و دوست داره،
می گفت بارون و دوست داره،
می گفت منم ببر زیر بارون زیر برف،
منم روز های برفی رو خیلی دوست دارم،
همیشه می گفتم قدم زدن زیر بارون،
غم و غصه های آدم رو می شوره،
قدم زدن زیر برف آرامش بخش،
دیشب برف می آمد،
رفتم بیرون قدم بزنم،
یاد اون افتادم،
یاد دروغ هاش،
بازم شکست خوردم و شکستم،
باید فراموشش کرد،
آخه عزیز دردونهء بابا بود،
همیشه هر جایی هر چی که می خواست براش فراهم،
غم نداشته،
غصه نداشته،
عشق نمی فهمه چیه،
که بخواد درد عشق احساس کنه،
درد دوری چشمایی که،
یه دیوونه مثل من عاشقشون شده بود.
سلام
ممنون بخاطر لطفت.
شما همون پسر باران توی هوپا هستی که قرار بود وبلاگ بنویسی؟درسته؟
سلام
ممنون که اومدید
میگم شما همون پسر باران هوپا هستین که قرار بود وبلاگ بنویسین؟