با صدای بی صدا،
مثه یه کوه بلند،
مثه یه خواب کوتاه،
یه مرد بود یه مرد...
با دستای فقیر،
با چشمای محزون،
با پاهای خسته،
یه مرد بود یه مرد...
شب، با تابوت سیاه،
نشست توی چشماش،
خاموش شد ستاره،
افتاد روی خاک...
سایهاش هم نمی موند،
هرگز پشت سرش،
غمگین بود و خسته،
تنهای تنها...
با لبهای تشنه،
به عکس،
یه چشمه،
نرسید تا ببینه،
قطره،
قطره،
قطرهء آب،
قطرهء آب...
در شب بی تپش،
این طرف،
اون طرف،
میافتاد تا بشنفه،
صدا،
صدا،
صدای تو،
صدای تو...
منبع: فرهاد مهراد
زیباست
زیبا