آدمک آخر دنیاست بخند،
آدمک مرگ همینجاست بخند،
آن خدایی که بزرگش خواندی،
به خدا مثل تو تنهاست بخند،
دست خطی که تو را عاشق کرد،
شوخی کاغذی ماست بخند،
فکر کن درد تو ارزشمند است،
فکر کن گریه چه زیباست بخند،
صبح فردا به شبت نیست که نیست،
تازه انگار که فرداست بخند،
راستی آنچه به یادت دادیم،
بر زدن نیست که درجاست بخند،
آدمک نغمه آغاز نخوان،
به خدا آخردنیاست بخند...
سایه یه سایه، رو به رو
هق هق گریه و سکوت
رفت، جدا شدم از او
تکه به تکه، بند بند
قلب منو صدای او
آه! خدا دلم کجاست؟
له شده زیر پای او
غم در خانه می زند
سهم منست از عاشقی
شمع و شب و غم و سکوت
ستاره های بی فروغ
دست نکش به صورتم
بخون نشسته اشک من
آه! خدا دلم شکست
تکه به تکه، بند بند
پاره به پاره می رود...
منبع: مایان
ناز پرورد وصالست مجو ازارش
الهی سقف آرزوت خراب بشه روی سرش
بیای ببینی که همه حلقه زدن دور و برش
الهی که روز وصال طوفان شه از سمت شمال
هیچی از اون روز نمونه به جر گلای پرپرش
قسم می خوردی با منی قسم می خوردی به خدا
خدا الهی بزنه تو کمرت، تو کمرش
من اهل نفرین نبودم چه برسه که تو باشی
بیاد الهی خبرت، بیاد الهی خبرش
عمرت الهی کم نشه اما پر از غصه باشه
زجرایی که به من دادی بکشی تا آخرش
الهی که یه روز خوش از تو گلوت پایین نره
رسوای عالمت کنن اون چشای دربدرش
قسم می خوردی با منی قسم می خوردی به خدا
خدا الهی بزنه تو کمرت، تو کمرش
من اهل نفرین نبودم چه برسه که تو باشی
بیاد الهی خبرت، بیاد الهی خبرش
می خوام بدونم قد من عاشقته دوست داره
اینکه رها که منو می ارزه به دردسرش
هرچی بدی کردی به من الهی اون با تو کنه
ببینی دیگری به جات رفته شده همسفرش
الهی سقف آرزوت خراب بشه روی سرش
بیای ببینی که همه حلقه زدن دور و برش
اگر روزی بشر گردی،
ز حال ما خبر گردی٬
پشیمان می شوی از قصه خلقت٬
از این بودن٬
از این بدعت...
خداوندا٬
نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا٬
چه دشوار است٬
چه زجری می کشد٬
آن کس که انسان است و از احساس سرشار است...
با رویـش این گل دوبـاره، صحرای دل همچون گلستان می شود
زمستان قلب سرد من هم این چـنین، همچون بهاران می شود
آنگونه که سزاوار است
امشب را تا صبح
دست نیایش به آسمان خواهم برد
آنکس که اکنون مرا به
دست فراموشی سپرده را فریاد خواهم کرد
و برای شادمانی و جاودانگیش دعا خواهم نمود
سپیده دم این شب برای من بسیار مقدس و گرامی است
لحظه ای که خورشید با نور طلایی خود
پرده سیاه شب را میدرد
لحظه آغاز سالروز رویش دوباره گلی است
که بسیار با عطرش معطوفم نه با رنگش
به درستی می دانم که دگر باغ رویش را نخواهم دید
از گلستان لبش گلی نخوام چید
اما گل من هرگز نخواهد خشکید
چرا که امشب را تا صبح
به آب دیدگانم آبیاریش خواهم کرد٬
دل نوشته هایم مکرر یاد این گل است
برای آنان که با دل من پیوند دارند
شاید که گفتنش ملال آور باشد
ولی برای من دل گرمی است
دل گرمی لحظه های سرد من
پس همچنان می نویسم
برای آنکس که سنگی به شیشه قلبم زد
و البته برای دل پاک و تنها مانده ام
چرا که شاید دمی را آرام گیرد. باشد که همین امشب
آری همین امشب را بی خبر
آنگه در خواب ناز رویا می بینی
پاورچین پاورچین بدان سان که مزاحم نباشم
به داخل قلبت رخنه خواهم نمود
و قلب خاک خورده ام را
از میان همهء قلب هایی که
روی طاقچه به نمایش گذاشته ای اعاده خواهم کرد
و در آن زمان که رویای شیرینت پایان یافت
و با ترس از خواب باز پس آمدی
هراسان مرا جستجو خواهی کرد
و در کوچه باغ های این دیار غبار آلود
با دنبال من خواهی گشت
ولی افسوس که من دیگر رفته ام
برای همیشه
در این لحظات باقی
به فکر چاره ای باش که تنها تو گره گشایی
پس بشتاب و باری دیگر
پا بر روی چشمانم بگذار که وقت تنگ است
آری امشب را چاره ساز باش که فردا دیر است
چرا که من فردا رفته ام
اما رویای بازگشتنت
تا همیشه برای من دل گرمی است
دل گرمی لحظه های سرد من...
دوباره خوابشو دیدم منه لعنتی دوباره٬
من هنوز عاشقم ای وایی با یه قلب تیکه پاره٬
چقدر خواب میبینی مرد دیگه بسه٬
بیا از عاشقی برگرد دیگه بسه٬
اون تو رو فراموشت کرد دیگه بسه...
منبع: ...
یه آرزوی محال٬
دلم میخواد گریه٬
ای کاش میشد٬
ای کاش٬...
مگه میشه آه مگه میشه
منبع: شهرام صولتی
تنهایی چقدر بده٬
غم و غصه چقدر بده٬
فکرای الکی و بیخودی چقدر بده٬
یاد گذشته چقدر بده٬
دروغ چقدر بده٬
حتی احساس هم بده٬
بدتر از اون بازی کردن با احساس دیگران٬
و باز هم بدتر از اون٬
نادیده گرفتن احساس دیگرانه٬
به تعریف احساس کاری ندارم٬
به تعریف دوست داشتن هم٬
و به تعریف عشق٬
و بالاخره هر کسی٬
برای خودش تعریفی از هر چیزی داره٬
به هر حال باید قابل احترام باشه٬
نباید نادیده گرفتش٬
و خیلی بده که یک چیز یا چند چیز٬
برای ۲ نفر انسان کاملا" متفاوت کامل یکسان باشه٬
اما یکیشون اون یکی رو نادیده بگیره٬
این یعنی ظلم و کسی که اینکار رو میکنه ظالمه٬
و چه بدتر که به کسی ابراز علاقه کنی٬
هر جور که باشه٬
چه دوست داشتن چه عشق و چه هر چی٬
اما بعدا نادیده بگیریش٬
به خاطر چیزای بی ارزش٬
به خاطر چیزایی مثل مادیات٬
با احساسش بازی کنی٬
غصهدارش کنی٬
تنهاش بذاری٬
و ترکش کنی٬
آره٬ اون عشق نبود٬
هوس بود٬
ولی نه٬ بعد این همه سال٬
واقعا" هنوز نفهمید٬
که چی بود٬
عشق با هوس؟
حالا دیگه خیلی تنهام٬
تو باعث شدی...
شرمم میاد که این حرفو بگم٬
ولی باید گفت٬
خیلی پستی٬
خدا ازت نگذره...
با صدای بی صدا،
مثه یه کوه بلند،
مثه یه خواب کوتاه،
یه مرد بود یه مرد...
با دستای فقیر،
با چشمای محزون،
با پاهای خسته،
یه مرد بود یه مرد...
شب، با تابوت سیاه،
نشست توی چشماش،
خاموش شد ستاره،
افتاد روی خاک...
سایهاش هم نمی موند،
هرگز پشت سرش،
غمگین بود و خسته،
تنهای تنها...
با لبهای تشنه،
به عکس،
یه چشمه،
نرسید تا ببینه،
قطره،
قطره،
قطرهء آب،
قطرهء آب...
در شب بی تپش،
این طرف،
اون طرف،
میافتاد تا بشنفه،
صدا،
صدا،
صدای تو،
صدای تو...
منبع: فرهاد مهراد
Once a Girl when having a conversation with her lover, asked
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید
Why do you like me..? Why do you love me?
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
I can't tell the reason... but I really like you
دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"دوست دارم
You can't even tell me the reason... how can you say you like me?
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟
How can you say you love me?
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
I really don't know the reason, but I can prove that I love U
من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
Proof ? No! I want you to tell me the reason
ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
Ok..ok!!! Erm... because you are beautiful,
باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،
because your voice is sweet,
صدات گرم و خواستنیه،
because you are caring,
همیشه بهم اهمیت میدی،
because you are loving,
دوست داشتنی هستی،
because you are thoughtful,
با ملاحظه هستی،
because of your smile,
بخاطر لبخندت،
The Girl felt very satisfied with the lover's answer
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
Unfortunately, a few days later, the Lady met with an accident and went in coma
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت
The Guy then placed a letter by her side
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون
Darling, Because of your sweet voice that I love you, Now can you talk?
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
No! Therefore I cannot love you
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
Because of your care and concern that I like you Now that you cannot show them,
herefore I cannot love you
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری
باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
Because of your smile, because of your movements that I love you
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم
Now can you smile? Now can you move? No , therefore I cannot love you
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
If love needs a reason, like now, There is no reason for me to love you anymore
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو
بودن وجود نداره
Does love need a reason?
عشق دلیل میخواد؟
NO! Therefore!!
نه!معلومه که نه!!
I Still LOVE YOU...
پس من هنوز هم عاشقتم
True love never dies for it is lust that fades away
عشق واقعی هیچوقت نمی میره
Love bonds for a lifetime but lust just pushes away
این هوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره
Immature love says: "I love you because I need you"
"عشق خام و ناقص میگه:"من دوست دارم چون بهت نیاز دارم
Mature love says "I need you because I love you"
"ولی عشق کامل و پخته میگه:"بهت نیاز دارم چون دوست دارم
"Fate Determines Who Comes Into Our Lives, But Heart Determines Who Stays"
"سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب حکم می کنه که چه
شخصی در قلبت بمونه"
سال تحویل شد٬ خب که چی؟ حالا مثلا" چی شد؟
واسه چی الکی خوشحالی؟ چرا ادای آدمای خوشحال رو در میاری؟
وقتی دستایی که باید توی دست تو باشه٬ توی دستای یکی دیگست...
جم کن بابا حوصلتو ندارم٬ سال نو کیلو چنده...
میتونستم این نظرو تائید نکنم٬ اما اینکارو کردم که هـم شما ببینن و قضاوت
کنین٬ هم خودش ببینه شاید یه کم خجالت بکشه...
من امشب سخت بیمارم٬
و در بیماریم مرگی فرو خفته٬
نگاه دیدهام لرزان و بیتاب است٬
نمیدانم چرا دستان اندوهم٬
کمی سرد و کمی پر التهاب٬
تن بیمار من میسوزد از درد فراق٬
چرا امشب چراغ خانه خاموش است٬
چرا دستم عرق کرده٬
چرا چشمان من گریان و نالان است٬
عجب ایام نامردی٬
عجب صبری خدا دارد٬
من امشب خواه یا ناخواه٬
دلم را میسپارم بر سر باد هوای صبح گاهی تا نسیم آن٬
زداید غصههای بیشمارم را٬
نمی دانم چرا این دل گرفتست و
چرا من بی صدا در غربت یارم٬
چنین بیتاب میگریم٬
خدایا نالم از درد فراق یار دیرینم٬
من امشب درد را دیدم٬
من امشب نیز می میرم٬
من امشب کوههای غصههایم را فرو میریزم اما٬
کاش میشد قطره اشک را٬
از روی لبهای سحر برداشت...
منبع: تنهای تنها
ساده دل نازنین٬
گلی به خونه داشتم٬
بوته گل نازی
به آشیونه داشتم٬
وقتی دور از او بودم٬
دل بی تاب او بود
شبها خونه م روشن٬
از مهتاب او بود٬
همه هستی من٬
عشق ناب او بود٬
او همه دنیای من بود٬
آرزوهای من بود٬
توی دنیا پناه این٬
دل تنهای من بود٬
اگه درد دلی داشتم٬
نگاش دوای من بود٬
نه کسی ز ما نظر زد٬
نه گناه از کسی سر زد٬
گل من پرنده ای بود٬
او مد و دوباره پر زد٬
نه حسادت آتیش به پا کرد٬
نه کسی جادو به ما کرد٬
چراغ آشیونم رو٬
سفر ازم جدا کرد٬
کجا رفت اون مرغ مهاجر٬
کجا رفت اون عشق مسافر٬
کجا رفت اون شادی جونم٬
که با او رفت تاب و توونم...
منبع: مجتبی شاه علی
دوستان عزیزی که قدم رنجه میکنن و به وبلاگ من سر میزن:
درسته که من گاهی اوقات مطالبم رو خطاب به شخص بخصوصی مینویسم، اما همیشه اینطور نیست، مثلا" مطلب قبلی با عنوان نوای دلنواز فقط یه دست نوشته قدیمی بود، و کسی رو مورد خطاب قرار نداده بودم!
خیلی برام جالب بود که بعضیها بعد از این همه مدت منو اینطوری شناختن، واقعا" متاسفم برای خودم!
صدایی٬
از دور دستها مرا فرا میخواند٬
و با جاذبهای مهیب٬
به سوی خود میکشد،
صدایی نا آشنا اما٬
با احساسی هوس انگیز،
چیست؟
باز هم رویایی دیگر؟
رویا کافیست،
کمی حقیقت میخواهم،
برو ای احساس شیرین وحشتناک،
تو هم طنین صدای٬
دختر هرزهای بیش نیستی!
باز باران!
نه نگویید با ترانه!
می سرایم این ترانه جور دیگر:
باز باران بی ترانه٬
دانه دانه میخورد بر بام خانه٬
یادم آید روز باران٬
پا به پای بغض سنگین٬
تلخ و غمگین٬
دل شکسته٬
اشک ریزان٬
عاشقی سر خورده بودم٬
میدریدم قلب خود را٬
دور میگشتی تو از من٬
با دو چشم خیس و گریان٬
میشنیدم از دل خود این نوای کودکانه٬
پر بهانه٬
زود بر گردی به خانه٬
یادت آید؟ هستی من!
آن دل تو جار میزد٬ این ترانه باز باران،
باز میگردم به خانه...
منبع: نمیدونم...
باورم نمیشه دستات٬
توی دست من نباشن٬
رو در و دیوار خونه٬
گرد تنهایی بپاشن٬
تو همونی که میگفتی تو دنیا٬
هیشکی مثل من پیدا نمیشه٬
تو همونی که میگفتی قلبم٬
ماله تو باشه واسه همیشه٬
باورم نمیشه چشمات٬
بره ماله دیگرون شه٬
با غریبه آشنا شه٬
با غریبه مهربون شه٬
تو همونی که میگفتی تو دنیا٬
هیشکی مثل من پیدا نمیشه٬
تو همونی که میگفتی قلبم٬
ماله تو باشه واسه همیشه٬...
منبع: شادمهر عقیلی
زندگانیم ساکت است،
جز کار کردن و قدم زدن کار دیگری ندارم،
هوس دیدن مردم را ندارم،
و احساس میکنم که در انتظار چیز تازه و
غریبی هستم که بخش ناسوخته روحم را بسوزاند،
میخواهم بیشتر بنویسم اما نمیتوانم،
کمی ملولم و سکوت سیاهی روحم را فرا گرفته است،
ای کاش میتوانستم سرم را روی شانههایت بگذارم...
منبع: جبران خلیل جبران
تحمل عذاب نبودنت٬
آسونتر از تحمل دیدن ناراحتیته٬
تو بمون٬
من میرم تا دیگه ناراحتت نکنم٬
مثل همیشه٬
هر چی تو بگی٬
هر چی تو بخوای...
با رویـش این گل دوبـاره، صحرای دل همچون گلستان می شود
زمستان قلب سرد من هم این چـنین، همچون بهاران می شود
آنگونه که سزاوار است
امشب را تا صبح
دست نیایش به آسمان خواهم برد
آنکس که اکنون مرا به
دست فراموشی سپرده را فریاد خواهم کرد
و برای شادمانی و جاودانگیش دعا خواهم نمود
سپیده دم این شب برای من بسیار مقدس و گرامی است
لحظه ای که خورشید با نور طلایی خود
پرده سیاه شب را میدرد
لحظه آغاز سالروز رویش دوباره گلی است
که بسیار با عطرش معطوفم نه با رنگش
به درستی می دانم که دگر باغ رویش را نخواهم دید
از گلستان لبش گلی نخوام چید
اما گل من هرگز نخواهد خشکید
چرا که امشب را تا صبح
به آب دیدگانم آبیاریش خواهم کرد٬
دل نوشته هایم مکرر یاد این گل است
برای آنان که با دل من پیوند دارند
شاید که گفتنش ملال آور باشد
ولی برای من دل گرمی است
دل گرمی لحظه های سرد من
پس همچنان می نویسم
برای آنکس که سنگی به شیشه قلبم زد
و البته برای دل پاک و تنها مانده ام
چرا که شاید دمی را آرام گیرد. باشد که همین امشب
آری همین امشب را بی خبر
آنگه در خواب ناز رویا می بینی
پاورچین پاورچین بدان سان که مزاحم نباشم
به داخل قلبت رخنه خواهم نمود
و قلب خاک خورده ام را
از میان همهء قلب هایی که
روی طاقچه به نمایش گذاشته ای اعاده خواهم کرد
و در آن زمان که رویای شیرینت پایان یافت
و با ترس از خواب باز پس آمدی
هراسان مرا جستجو خواهی کرد
و در کوچه باغ های این دیار غبار آلود
با دنبال من خواهی گشت
ولی افسوس که من دیگر رفته ام
برای همیشه
در این لحظات باقی
به فکر چاره ای باش که تنها تو گره گشایی
پس بشتاب و باری دیگر
پا بر روی چشمانم بگذار که وقت تنگ است
آری امشب را چاره ساز باش که فردا دیر است
چرا که من فردا رفته ام
اما رویای بازگشتنت
تا همیشه برای من دل گرمی است
دل گرمی لحظه های سرد من...
”شاید مطلبی رو که در زیر میخونید، قبلا" بارها و بارها در مجلات یا وبلاگها خونده باشید، اما اگه میبینید که زیر مطلب مثل همیشه منبع رو ذکر نکردم به این دلیله که این مطلب رو خودم نوشتم، 6 سال پیش در وبلاگ قبلیم برای روز تولد خودم [ امروز ]٬ البته باعث افتخار منه که مطالبم رو در وبلاگهای دوستان ببینم، اما باعث تاسفه که این دوستان کملطفی کرده بودن و هیچکدوم منبع مطلب رو ذکر نکرده بودن و مطلب زیر هم امروزه در وبلاگهای زیادی بدون ذکر منبع دیده میشه! من به عنوان فرد کوچیکی از جامعه بزرگ وبلاگ نویسان٬ از همه خواهش میکنم که حتما" منابع مطالب رو کامل و خوانا ذکر کنن٬ تا خدایی نکرده در حق کسی اجحاف نشه!
زیاده گوییهای من رو ببخشید! ممنون که هنوز به من سر میزنید، موفق باشید...“
دیروز آخرین روز بود و امروز اولین روز، همه خاطراتم را به گذشته میسپارم و تنها به لحظههای آتی زندگیام میاندیشم، یاد تو همچو درختی همیشه سبز با ریشهای خشکیده در خاطرم خواهد ماند، ولی افسوس از سرشت این درخت بلند و استوار که سایهاش را از رهگذر خستهای نیمه جان دریغ داشت. تو خاطرهی تلخ دیروز من بودی و من دفتر خاطرات رهگذارانی غریبه که تشنه لب آمدند و تیشه به دست برفتند، آری من درختم، درختی که همچون همنوعان خود در فصلی سرسبز است و در فصلی دگر برگهای خشکیده اش را ز دست خود رها میکند، و در اندیشه زایش و رویشی دوباره به خواب فرو میرود، من فرزند بهار هستم، بهاری که سمبل رویش و سرسبزیست، و در آستانه فصلی گرم، بارها و بارها متولد خواهم شد، دوباره برگ و بار خواهم داد و پرندگان آوازه خوان را در بر خویش خواهم گرفت، این بار با قامتی چنان استوار که هیچ تیشه بدست به ظاهر تشنه لبی در سایهام نتواند بیاساید!
... آنان که به ظاهر درخت اند و در باطن آتش، روزی در طوفانی سهمگین به دست چرخ بلند به زیر کشیده خواهند شد و بر زمین خواهند نشست، در فصول سرد که برای دیگران انتظار شیرین بهار است به عذابی سخت فنا شوند و از یاد و خاطرهی همگان به در روند!
... آنان که بید مجنون هستند، در سخت ترین بادهای روزگار، همچون عمارتی مستحکم و پا برجا، در برابر شلاقهای آسمانی توانی خارج از حد تصور خواهند داشت و ضربه های آذرخش جان سوز را به آسانی تحمل خواهند کرد، چرا که افتادهترینند و بس!
ای آنکه به وقت شادی٬
یاد تو مرا به اعماق تفکر فرو می برد٬
و شعفی توصیف ناپذیر
به جانم می اندازد.
ای آنکه یاد تو در لحظه های
شوم هجوم غصه ها
قلبم را سرشار از
آرامش و لطافت و اطمینان می کند٬
ای آنکه تنها به هنگام نیاز
هراسان فریادت میزنم
و تو وجودم را
از احساسی که گویای بزرگی و عظمت
و بخشش است لبریز می کنی،
ای آنکه به وقت دویدن در سبزه زار های
بی انتهای اهریمنی سر درگم می گردم
همچون جاده ای نورانی
مرا به سوی خود میخوانی،
ای آنکه دوستم داری،
ای آنکه دوستت دارم،
ای آنکه همیشه و در همه جا
به یاد تو ام،
ای آنکه یادت آرام بخش دلهاست و
ای پروردگار پر عظمت ناشناختنی،
تو خود بهتر می دانی که تنها تو را می پرستم و
به امید تو زنده ام...
زیر باران آن کبوتر به هوا خواست
به دنبال دلی که دل بیاراست
بی سبب آشیانه ویران شد و من باز
از پی یار دگر نغمه کنم ساز
یه شب خوده خدا اومد به خوابم و گفت: اگه قول بدی که امید خاک خورده رو از روی طاقچه برداری و بذاری سر جاش، آروزی خفته رو بیدار کنی و با زمزمه هات دیگه نذاری که بخوابه، و اگه فاصله ی بینمون رو کمتر و کمتر کنی، یه فرشته لایق برات می فرستم، که قلبت رو در هاله ای از نور زنده کنه، دور کعبه دلت بچرخه، احساست رو ستایش کنه و وجودت رو بپرسته، فرشته ای که نشنیدن صدات عذابش میده، نداشتن چشمات آتیشش میزنه و از دوری عشقت میمره...
غربت من هر چی که هست از با تو بودن بهتره
آخر خط زندگی این نفسای آخره
وقتی دارم با هر نفس از این زمونه سیر می شم
وقتی با یه زخم زبون از این و اون دلگیر میشم
این آخر راهه دیگه باید که تنها بمیرم
تنها تو اوج بی کسی تو غربت آروم بگیرم
باید برم باید برم باید که بی تو بپرم
آخ که چه سنگین می زنه این نفسای آخرم
سکوت من نشونه ی رضایتم نیست میدونی
گلایه هامو میتونی از توی چشمام بخونی
بگو آخه جرمم چیه که باید اینجور بسوزم
هیچی نگم داد نزنم لبامو روهم بدوزم
در به در غزل فروش منم که گیتار میزنم
با هرنگاه به عکست انگار من خودمو دار می زنم
نفرین به عشق به عاشقی نفرین به بخت و سر نوشت
به اون نگاه که عشقتو تو سرنوشت من نوشت
نفرین به من نفرین به تو نفرین به عشق من و تو
به ساده بودن من و به اون دل سیاه تو
نفرین به عشق به عاشقی نفرین به بخت و سر نوشت
به اون نگاه که عشقتو تو سرنوشت من نوشت
نفرین به من نفرین به تو نفرین به عشق من و تو
به ساده بودن من و به اون دل سیاه تو
منبع: محسن یگانه (خواننده)
خداوندا٬
از هیچ یک از بندگانت نه شکایتی بر لب دارم٬
و نه کینه ای در دل٬
تنها التماس های مرا٬
برای آنان که چشمان خود را٬
بر روی نقشهای زیبای عظمت و بزرگی تو بسته اند بپذیر٬
در های بلند رحمت خویش را بر آنان بیشتر بگشای٬
تا شاید که دریچه های کوچک قلب سیاهشان٬
از احساس وجود تو نورانی گردد٬
و نیاز به تو را بیشتر از همیشه در خود بیابند٬
خداوندا٬
به آنان که لبی همیشه خندان دارند٬
شادی بیشتر عطا کن٬
اما گریه کردن را هم به آنان بیاموز٬
تا به وقت دیدن گریه های دیگران٬
طعم اشک ریختن را بدانند٬
خداوندا٬
این بنده ی خطا کارت را ببخش٬
اگر به درگاهت گناهی کردم٬
به کرم خویش چشم بپوشان٬
اگر قلبی را شکستم٬
اگر آنچه را که برای همه بندگانت فرستادی٬
و در نزد من به امانت گذاشتی٬
از نیازمندی دریغ کردم٬
و اگر از تک تک اعضای وجودم٬
جز آنچه خواستم که تو فرمودی نیز مرا ببخش٬
خداوندا٬
یاری ام کن٬ یاری ام کن٬
تا چشم هایم را همیشه بر زیبایی ها تو بدوزم٬
مگذار تا زیبایی آفریده هایت (بندگانت)٬
مانع از دیدن زیبایی های تو باشد٬
خداوندا٬
یاری ام ده تا زبانم همیشه٬
در توصیف جلال و شکوه تو بچرخد٬
به دست هایم یاری رسان٬
تا دست های کودکی٬
که چشم به چشمانم دوخته را بگیرم٬
خداوندا٬
تو خود بهتر می دانی٬
که این بندهء همیشه مغرورت٬
اکنون بر در خانه تو٬
به زانو افتاده٬
و در دل خویش فریاد می زند٬
که مثل همیشه مرا ببخش٬
و مثل همیشه یاری ام کن...
گل لاله گل لاله نجابت از تو می باره٬
بمیرم ساقتو کی چید که رنجیدی چنین واره٬
گل لاله گل ساده گل سنگین و افتاده٬
تو دشت خشک و بی بارون تو رو می بینم آواره٬
ای گل ساقه شکسته ای پریشون٬
درد تو درد من نداره درمون٬
اگه ابر آسمون بر تو بخیل٬
کاش که از چشمای من بباره بارون٬
گل درد رنجتو با تنم یکی کن٬
تن من فدای تو ای گل دل خون٬
گل لاله گل لاله نجابت از تو میباره٬
بمیرم ساقتو کی چید که رنجیدی چنین واره٬
گل لاله رفته از یاد تن تو٬
باغچه خونه و گلدون های ایوون٬
بشکنه دستی که تو صحرا تو رو کاشت٬
جای تو تو گلدون نه تو بیابون٬
بس که تنهایی کشیدی برگه هات رو به زواله٬
فصل تنهایی گذشته برای ما گل لاله٬
گل لاله گل لاله چه اشکی از تو میباره٬
بمیرم ساقتو کی چید که رنجیدی چنین واره٬
گل لاله گل ساده گل سنگین و افتاده٬
تو دشت خشک و بی بارون تو رو می بینم آواره٬
گل لاله تو رو به حیاط خونم میبرم٬
تو باغچه قلبم میکارم٬
نگو نه تو رو خدا فکر منم باش٬
آخه تو دنیا فقط من تو رو دارم٬
گل لاله...
منبع: فرشید امین (خواننده)
نمی دانم نمی خواهم بدانم پس از مرگم چه خواهد شد٬
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت٬
ولی آنقدر مشتاقم٬
که از خاک گلویم سوتکی سازد٬
گلویم سوتکی باشد٬
به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش٬
و او یک ریز و پی در پی٬
دم گرم خوشش را در گلویم سخت بفشارد٬
و خواب خفتگان خفته را آشوب تر سازد٬
بدین سان بشکند سکوت مرگبارم را...
منبع: جناب دکتر علی شریعتی
به یاد مردی میافتم٬
که میگفت عاشق باران بود٬
چون میتوانست زیر آن آسوده گریه کند٬
تا روز بعد به دنیا بخندد٬
و دیگران را شاد کند٬
گرچه درونش غم موج میزد٬
و رفت٬
و نگذاشت کسی برای شاد کردنش بجنگد٬
شاید نمیخواست٬
کسی برایش و در کنارش بگرید٬
اما نمیدانست٬
آن شخص می گرید اکنون، بدون باران٬
تا شاید قطره ای از اشکهایش بر بال شاپرکی بنشیند٬
و شاپرک پیغام انتظار را به گوشش برسان٬
و آن مرد منم٬ من...
منبع: ملودی عشق (با کمی تصحیح)
گویند هر انسانی یکی شبیه خود دارد،
درست مثل دو نیمهء سیب،
که اگر این دو نیمه را کنار هم بگذاریم،
به یک سیب کامل تبدیل می شود،
اما آیا این واقعا یک سیب کامل است؟
مسلم است که نیست،
چون اگر آن دو را رها کنیم،
دوباره به دو تکه تبدیل می شوند،
تنها وقتی دو تکهء سیب به یک سیب کامل و واحد تبدیل می شوند،
که بتوانند همدیگر را در بر بگیرند.
گویند ازدواج نیمهء دیگر دین را کامل خواهد کرد،
پس هر کس که نیمهء خود را پیدا کرد،
دین خود را در راه تکامل سپری کرده،
و چون ازدواج کرد دینش کامل خواهد شد.
شرجی تر از باران برایت گریه کردم
هر شب نشستم در عزایت گریه کردم
با آنکه
آغوشم تهی بود از خیالت
هق هق به روی شانه هایت گریه کردم
روی تمام خاطراتم
غم نشسته
تشنه برای گونه هایت گریه کردم
دل را به دریا می زدم از شوق
دیدن
در غربت گنگ صدایت گریه کردم
تنها نشستم در حصار بی قراری
بی تاب در
حال و هوایت گریه کردم
یادش به خیر آن لحظه های خیس دیروز
وقتی که من هم پا
به پایت گریه کردم
منبع: سو و
شون
ز دریا پرسیدم که محبت چیست؟ گفتا بی نیازتر از من.
ز شمع پرسیدم که محبت چیست؟ گفتا سوزنده تر از من.
ز آب پرسیدم که محبت چیست؟ گفتا روان تر از من.
ز خاک پرسیدم که محبت چیست؟ گفتا افتاده تر از من.
ز گل پرسیدم که محبت چیست؟ گفتا زیباتر من.
ز پروانه پرسیدم که محبت چیست؟ گفتا دل داده تر از من.
ز محبت پرسیدم که محبت چیست؟ گفتا خود عشق است!
ز عشق پرسیدم که محبت چیست؟ گفت آنچه تو دیدی!
و از خودم می پرسم که محبت چیست؟ شاید که نگاه عاشقانه ای بیش نیست.
کنون دانم که چشمم عاشقانه می گرید٬ و قطره اشکم عاشقانه می بیند...
تو همونی که همیشه تو خیالم جا نمیشه
تو هـمونی مـهربونی تو برام یه هم
زبونی
تو که دردم و میدونی چرا با من نمی مونی
تو یه خاکی یه زمینی که روی
خاک وجودت
می دونم که خوب می دونی کرده ام باز برگ و ریشه
ابر رو دریا توی دل
ما نشسته اینجا بی عشق و صفا
نفس نداره حرکت نداره خودش میدونه دریا نداره
که
با محبت بهش بباره که وقت بارش عشق و بیاره
تا باز دوباره نسیم دریا تو سینه ما
شبنم بکاره
چون دل دوباره طاقت نداره اما چه حاصل اول کار
ای همزبونم ای دل و
جونم همه میدونن که دیره فردا
زمین و دریا نزدیک ترینن ساده ترینن عاشق
ترینن
نه با زرنگی نه با دورنگی اما با نیت, نیت قلبی
دریا میخونه چه عاشقونه
بی شک و تردید اما میدونه
تو این زمونه عشق که رفته از دل و خونه این
دردمونه
میشه باز بیاد دوباره روی قلبم پا بزاره
دستامون تو دستای هم اما تا
ابد عزیزم
مثل خورشید مثل دریا مثل آسمون و ابرا
زیر بارون دل لرزون بی پناهه
مفت و ارزون
با نجابت بی شکایت با محبت بی جسارت
به هوایت با شهامت تو رو
فریاد زد و آمد
در و بستی دل شکستی تو خیالم باز تو هستی
عیبی نداره دل عادت
داره که باز دوباره به یاد بیاره
کی بود که با اشاره می گفت که دوستم
داره
اما چه حاصل چون دل دوباره اول کار چاره نداره
با نجابت بی شکایت با
محبت بی جسارت
به هوایت با شهامت تو رو فریاد زد و آمد
به عشق اون کس که دوست
نداره ابری دوباره بهش بباره
گریه های شبونه یه حس عاشقونه
تو قلب من نشسته هی می گیره بهونه
شب زیر
نور مهتاب وقتی که میرم به خواب
یادم میاد دوباره اون که دوستم نداره
پرنده
دل من امشب چه حالی داره
گریه بکن دوباره شاید به یاد بیاره
همیشه با اشاره
می گفت که دوستم داره
هیچ کسی رو مثل من تو این دنیا نداره
چو دست سرد و خشکم
تو لحظه ای بگیری
از آن همه لطافت جان دوباره گیرم
تو آسمون ستاره شبها چه
نوری داره
قصه عشق من و تو چه راه دوری داره
اگر یه وقت دوباره یک شب پاره
پاره
به فکر من نبودی باز هم عیبی نداره
اما بدون که قلبم بدون تو
همیشه
اسیر خاک عشقت بدون برگ و ریشه
چو دست سرد و خشکم تو لحظه ای
بگیری
از آن همه لطافت جان دوباره گیرم
تو به من عشقی نمی ورزی دلم گرفتار
توست
این دل دیوانه من فقط هوا دار توست
کاش که باز با بی قراری روی قلبم پا
بزاری
دستامون تو دستای هم آره تا ابد عزیزم
کاش که باز بیای دوباره با خودت
عشق و بیاری
با نسیم مهربونی روی قلبم پا بزاری
مثل خورشید مثل ابرا چو زمین
خشک و دریا
همیشه ماه و ستاره زیر سقف آسمون ها
بشو با من گل گندم گوش نکن به
حرف مردم
داده دل رو به تو آسون به خدا که مثل مجنون
چو دست سرد و خشکم تو
لحظه ای بگیری
از آن همه لطافت جان دوباره گیرم
بیا تا بخونیم از عشق بیا تا
بدونیم از عشق
از این عشق خدایی از عشق آشنایی
ز گرمی وجودت باغ ستاره
باران
ستاره دل من ز عشق تو پریشان
لحظه ای تو مرحمی باش توی این خرابه
دل
تا به عشق تو همیشه راه نظر ببندم
چو دست سرد و خشکم تو لحظه ای
بگیری
از آن همه لطافت جان دوباره گیرم
توی دریای سکوتم دلم بی تو
نشسته
به عشق برگشتن تو درون خود شکسته
چو دست سرد و خشکم تو لحظه ای
بگیری
از آن همه لطافت جان دوباره گیرم
بدان که با نگاهی به چشم آشنایی
از
آن همه طراوت به عشق تو بمیرم
چو دست سرد و خشکم تو لحظه ای بگیری
از آن همه
لطافت جان دوباره گیرم
بدان که با نگاهی به چشم آشنایی
از آن همه طراوت به
عشق تو بمیرم
چو دست سرد و خشکم تو لحظه ای بگیری
از آن همه لطافت جان دوباره
گیرم
بدان که با کلامی پیوند عشق بندم
چه می توان بگویم جز آنکه پای بندم
کوچهء تنگ و تاریکی بود، کوچه ای که از هر دو طرف به بینهایت منتهی می شد، درست
در وسط این کوچه خانه ای بزرگ و زیبا وجود داشت، خانه ای بزرگ و زیبا با تمامی
امکانات ممکن. سالها بود که پسرکی تنها، در کنار پنجرهء نزدیک به شومینه ای همیشه
گرم نشسته بود و به دانه های سپید رنگ برفی که از دل آسمان بی انتها می بارید نگاه
می کرد، مدتها بود که اشک چشمانش را فرا گرفته بود و زمزمه ای بر لبانش جاری، در آن
سوی پنجره گل بود و بلبلانی جفت جفت که پشت پنجره می نشستند و دانه های خیالی بر می
چیدند، دانه هایی که هر کدام با طلوع خورشیدی جوانه می زد با غروب خورشیدی دیگر پشت
پنجره می افتاد، اما پسرک فقط برف را می دید، خاطرات از خیالش می گذشت و همچنان اشک
می ریخت. ناگهان کسی خانه را صدا زد، تا کنون چنین اتفاقی نیفتاده بود، صورت پر از
اشکش را خشک نمود و به آرامی و با نا امیدی به سوی در روانه شد و در را باز کرد،
اما او داشت می رفت.
- که هستی؟ چرا در زدی؟
- ببخشید فقط می خواستم!
...
هر دو در چشمان یکدیگر خیره شدیم، وای خدای من خودش بود، همانی که سالها
انتظارش را می کشیدم، وجود نورانش قلبم را و نور وجودش کوچهء همیشه تاریک را روشن
کرده بود، لبخندی زد، لبخندی زدم، دستم را گرفت و به طرف نوری که در سوی از کوچه
دیده می شد شروع به دویدن کرد...
از خود بی خود شده بودم و فقط به در کنار او
بودن می اندیشدم، وقتی به خود آمدم میان دریایی از گلهای سرخ لاله بودم، تا چشم کار
می کرد گل بود گل و تنها کلبه ای کوچک در گوشه ای از لاله زار، دخترک دستم را رها
کرد و جلوی من ایستاد، از ترس اینکه تنهایم نگذارد دستش را گرفتم، اما دستانش گرمی
دقایق پیش را نداشت، چشمانم را بستم و دعا کردم، اما وقتی چشمانم را باز کردم به
جای دست او تکهء شکستهء شاخه ای در دستم بود و با آن آتشی را زیر و رو میکردم که
دیگر دوامی نداشت، ناراحت شدم و با خود گفتم چرا؟ آتش هم نفسهای آخرش را کشید و رو
به خاموشی رفت، هر چه به اطرافم نگاه کردم خانه ای ندیدم، نه خانه ای بود و نه
شومینه ای گرم، ای کاش در خانه می ماندم، ای کاش که آن چشمها را نمی دیدم.
پسرک
دیگر نا امید شده بود ولی تصمیم خود را گرفت، بلند شد، ایستاد، به خود قامتی استوار
گرفت و در جادهء بی انتها به سوی بینهایت به حرکت در آمد، اما استواری قامتش مدت
زیادی به طول نینجامید، تکه چوب که برایش نمادی از او بود از دستش رها شد و مدتی
بعد خودش نیز به روی زمین افتاد...
دریای گل زیباتر شده بود، دست او هنوز در
دستم بود و دعا می کردم، دستش را کشید و به سوی کلبه روانه شد، من نیز به دنبال او
دویدم، او خود را به کلبه رسانید و بدون اینکه از من یادی کند داخل شد، اما من هر
چه می رفتم کلبه دورتر و دورتر می شد، خستگی راه توانم را بریده بود، گویا هزاران
سال در راه بودم، دیگر وجودش را در قلبم احساس نمی کردم، تنها احساس من درختانی خشک
و بی برگ در بیابانی بی آب و علف بود و چشمانم فقط پرندگانی را می دید که سالها بر
روی این درختان نشسته بودند و انتظار بهار را می کشیدند، اما زمستان در این کویر
پایانی نداشت.
در کویر برف می بارید، اما زمین خشکتر از همیشه بود، چندین خورشید
در آسمان، اما سرما و سردی قلب پسرک، کبوتری به روی شانه اش نشست و گفت: به گذشته
ات بیاندیش، لحظه هایی تلخ و همه سرشار از افکاری پوچ و آرزوهایی دست نیافتنی، تو
اکنون به سوی سرنوشتی نا معلوم قدم بر می داری، ما نیز سالهاست که بر روی این
درختها نشسته ایم و انتظار می کشیم، این جمله را گفت و پرید، پریدن کبوتر همانا و
به روی زمین افتادن آن عاشق دل خسته همانا...
برف کم کم تمام می شد و هوا رنگ
صبح به خود می گرفت، صدای اذان هم به گوش می رسید، مردم نیز نم نمک به رفت و آمد در
می آمدند، تکه چوبی که ساعاتی پیش در آنجا افتاده بود دیگر به چشم نمی خورد، گویی
قرار بود در دست دیگری جای گیرد، پسرکی هم که در گوشه ای افتاده بود کم کم ناپدید
شد و تنها قلب مملو از نورش که از نور وجود کسی که فریب چشمانش را خورده بود روشن
شده بود به طرف آسمان به حرکت در آمد و خورشیدی دیگر در آسمان شد، آری دیگر وجودش
از بین رفته بود، اما هرگز نتوانسته بود، بگوید، نتوانسته سکوتش را بشکند و در
آسمان ها فریاد بر آورد که چقدر او را دخترک را دوست دارد، هرگز نتوانسته بود خودش
را از پشت میله های زندان عشق آزاد سازد، زندانی که تنها کلیدش در قلب صاحب چشمانی
زیبا بود و تنها او می توانست از پشت شبهای غم آزادش کند. از تمام گذشته اش تنها
خاکستر آتشی مانده بود که سالها می سوخت اما دیگر برای همیشه خاموش گشته و به
فراموشی سپرده شده بود، کمی بعد نسیمی وزید و خاکسترش را نیز به دست باد
داد.
اکنون، هر وقت تنها می شوم، توی کوچه های تنگ و تاریک خیالم قدم می
زنم، اما وقتی به حقیقت نداشتن او می رسم اشک از چشمانم جاری می شود، گلهای خیالی
از دریای گلهای همیشه سرخ لاله بر می چینم و با خیال بوی خوش آنها خوشم. در این
دنیا مردم زیادی زندگی می کنند، هر یک از آنها سرنوشتی دارد، و تنها رفتار و اعمال
و تصمیم گیری های صحیح یا اشتباه آنهاست که در تعیین سرنوشت شان و شاید هم سرنوشت
دیگران نقش مهمی را ایفا می کند، سر نوشتی تلخ یا شیرین...
- که هستی؟ چرا
در زدی؟
- ببخشید فقط می خواستم!، سردم بود فقط می خواستم دقایقی اینجا بمانم و
زود بروم...